در گفتگو با مرتضی طاهری صورت گرفت؛
بازخوانی زندگی و زمانه شیخ احمد كافی از زبان مداح خاندان
به گزارش نور معرفت حاج مرتضی طاهری در گفتگو با پایگاه مركز اسناد انقلاب اسلامی از زندگی و زمانه شیخ احمد كافی، از نامیان عرصه وعظ و منبر و تبلیغ گفته است.
به گزارش نور معرفت به نقل از پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی، بدون شک در نیم قرن اخیر یکی از نامیان عرصه وعظ و منبر و تبلیغ مرحوم شیخ احمد کافی است که همه او را با عشق و علاقه اش به امام زمان(عج) می شناسند. نه فقط «مهدیه تهران» یادگار ماندگار اوست بلکه در شهرهای مختلف ایران آثار خدمات اجتماعی این واعظ شهیر هنوز پابرجا و مشهود است.
مرحوم شیخ احمد کافی در کسوت روحانیت به وعظ و تبلیغ بسنده نکرد و در عمل گستره اقدامات خویش را به عرصه های سیاسی، اجتماعی، آموزشی و بهداشتی کشاند. اما کار منبری مشهور دهه پنجاه ایران به همین جا ختم نشد و تبعید او به ایلام نقطه عطفی در تاریخ آن منطقه به حساب می آید. اما با اوج گیری مبارزات سیاسی در سال ۱۳۵۷ مواجهه مرحوم کافی هم با عمال رژیم بیشتر از پیش شد. در نهایت واعظ شهیر در توطئه ای مشکوک در ۳۰ تیر ۱۳۵۷ در سفری الزامی به مشهد همزمان با روز نیمه شعبان در یک تصادف ساختگی دار فانی را وداع گفت.
در آستانه ۳۰ تیر و همزمان با سالگرد حجت الاسلام شیخ احمد کافی با حاج مرتضی طاهری از مداحان قدیمی و از شاگردان و ملازمان آن واعظ شهیر درباره زمانه و زندگی مرحوم کافی به گفتگو نشسته ایم.
گفتگوی تفصیلی حاج مرتضی طاهری با پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی در ادامه از نظر می گذرد.
*ضمن تشکر از اینکه وقتتان را در اختیار مرکز اسناد انقلاب اسلامی قرار دادید بعنوان نخستین سوال و شروع بحث بفرمایید چگونه با مرحوم شیخ احمد کافی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. آشنایی ما با مرحوم شهید حجت الاسلام شیخ احمد کافی حدوداً به سال ۱۳۵۰ برمی گردد. ما از دوران دبستان آغاز به مداحی کردیم. نخستین بار به صورت رسمی کلاس دوم دبستان در مدرسه مان نبوی اسلامی که زیرمجموعه مدارس جامعه تعلیمات اسلامی بود خواندم. ما متولد محله نازی آباد هستیم و مدرسه نبوی اسلامی در همان محل بود. اخوی من حاج محسن طاهری هم در همین مدرسه درس خوانده است.
یک مربی پرورشی به نام آقای کنی داشتیم که مشوق ما در امور مذهبی بود. آقای کنی در روز نیمه شعبان دسته ای را از مدرسه به سمت مسجدالرسول نازی آباد راه انداخت. من در همان روز برای نخستین بار بیرون از مدرسه مداحی کردم و نخستین پاکت را هم همانجا گرفتم (خنده).
پیشنماز آن مسجد یکی از علما به نام آقای دشتیانه بود ایشان انسان اهل علمی بودند. محله نازی آباد حدودا سه مسجد بیشتر نداشت. یکی از این مساجد، مسجد امام حسن(ع) واقع در خیابان پارس نازی آباد بود. امام جماعت این مسجد زیاد انقلابی نبود و گرایش به دربار داشت. داخل مسجد امام حسن(ع) یک ویترینی درست کرده بودند و در آن قرآن اهدایی شاه را قرار داده بودند. البته ناگفته نماند که فرزند همین امام جماعت در جریان انقلاب به شهادت رسید. مسجد دیگر هم مسجد سید الشهدا(ع) بود. امام جماعت این مسجد زیاد رغبت به حرکت های انقلابی نداشت و به صورت کلی انسان بی تفاوتی بود. پسر امام جماعت مسجد سیدالشهدا پس از انقلاب در کودتای نقاب دستگیر شد و به جرم خرابکاری ضد نظام اعدام شد.
سرآمد ائمه جماعت نازی آباد آقای دشتیانه بود. در مسجدالرسول منبری های با سوادی نظیر مرحوم آیت الله تحریری سخنرانی می کردند. حاج اکبر ناظم هم در آنجا می خواند. حاج منصور ارضی و بنده هم تازه آغاز به خواندن کرده بودیم. آموزه های دینی زیادی را در دوران کودکی در همین مراسمات مسجدالرسول آموختیم. شخصی هم بنام آقای سید رضا میرهاشمی هیأتی را تأسیس کرده بود که اکثریت مستمعین این هیأت نوجوانان و جوانان بودند. ما در این هیأت مداحی می کردیم. به واسطه اینکه پدر ما مداح بود مجالس زیادی می رفتیم و همین با عث شده بود که با عنایت به سن کمی که داشتیم حرفه ای مداحی نماییم.
آقای سیدرضا میرهاشمی جزء خدمتگزاران مهدیه تهران هم بود. مهدیه تهران حدود ۱۱۰ خدمتگزار داشت با لباس های متحدالشکل که روی آنها واژه «خدمتگزار مهدیه» نوشته شده بود. دهه آخر صفر مرحوم حاج آقای کافی در مهدیه مراسم روضه خوانی داشتند که منبری های مطرحی می آمدند و سخنرانی می کردند. خاطرم هست حضرات آیات خزعلی، سبحانی و آقای یاسینی منبر می رفتند. معمولا آقای کافی در آخر مراسم خودشان در این دهه چند دقیقه ای را روضه خوانی می کردند. بانی این دهه خود حاج کافی بود. یکسال دهه آخر صفر مرحوم میرهاشمی من را همراه خود به مهدیه تهران برد. آن روز جمعه بود. شب قبل خود حاج کافی دعای کمیل و بامداد جمعه هم ایشان دعای ندبه خوانده بود.
در حین مراسم آقای میرهاشمی به مرحوم کافی من را نشان داده بود و گفته بود که حاج آقا این پسر بچه که آنجا نشسته در محله ما مداحی می کند و خیلی هم خوب می خواند اگر اجازه می دهید امروز اینجا بخواند. میرهاشمی بدون هماهنگی با حاج کافی صحبت کرده بود و من اصلا از این جریان خبری نداشتم. مرحوم کافی که تاکنون خواندن من را ندیده بود به آقای میرهاشمی گفته بود که بگو ظهر بیاید روضه منزل مان بخواند. جمعیت حاضر در مهدیه حدود ۱۵ هزار نفر بود. مناسبت ها مانند شب قدر جمعیت به حدود ۳۰ هزار نفر هم می رسید. از تقاطع خیابان مولوی و ولیعصر تا پل امیر بهادر را می بستند و خیابان مملو از جمعیت می شد. خواندن در مهدیه امروز مثل خواندن در مراسم پخش مستقیم بیت رهبری دشوار بود و حساسیت خاص خودش را داشت.
روز آخر مراسم دهه سوم صفر خدمتکاران مهدیه در منزل حاج کافی ناهار میهمان بودند و در آنجا مراسم روضه ای هم بر پا می شد. پس از اینکه از خدام مهدیه پذیرایی شد مرحوم کافی اعلام نمودند که آقایان توجه فرمایند این آقازاده می خواهند سخنرانی کنند. مرحوم کافی گمان کرده بود که من می خواهم سخنرانی کنم یا اینکه دکلمه بخوانم، آن زمان مرسوم بود بچه های هم سن ما در مراسم ها دکلمه اجرا می کردند. من بلند شدم و آغاز به خواندن کردم و چون روز جمعه بودم شعری برای امام زمان خواندم که مرحوم کافی همیشه می خواند. بیت اول این شعر این بود: «خستگان عشق را ایام درمان خواهد آمد/غم مخور آخر طبیب دردمندان خواهد آمد». روز آخر مراسم بود و چون روضه حضرت زهرا خوانده بودند من هم روضه حضرت زهرا و شعر آقای سازگار «بریز آب روان اسماء» را خواندم. حاج کافی خیلی گریه کرد و به اصطلاح مجلس گرفت.
بعد از خواندن من حاج کافی من را صدا کرد و کتاب اعیان الشیعه را به من هدیه داد. این کتاب درکش برای سن ما سخت بود. همراه با کتاب یک اسکناس ۵۰ تومانی به من هدیه دادند وسط کتاب هم یک عکس از خودشان را گذاشته بودند. آقای کافی به من گفت دوست داری خدمت گذار مهدیه شوی؟ گفتم بله. حاج آقا یکی از خدمتگذاران را که خیاط بود صدا زد و گفت اندازه این آقازاده را بگیر و برایش یک روپوش بدوز.
به من گفتند که اینجا باش پس از ظهر برو مهدیه برای خانم ها روضه بخوان. دهه آخر صفر بامداد ها در مهدیه روضه آقایان و عصرها روضه زنانه برقرار بود. پس از ظهر آن روز هم در جلسه خانم ها مداحی کردم جمعیت زیادی از خانم ها در مهدیه حضور داشتند. پس از مراسم هنگامی که با حاج کافی خداحافظی کردم ایشان به من گفت جمعه بیا دعای ندبه شرکت کن. ترتیب مراسم جمعه ها بدین صورت بود که حاج آقا منبر می رفتند و بعد دعای ندبه می خواندند. وسط قرائت دعای ندبه بود که حاج آقا به جمعیت اظهار داشت که توجه فرمایید این آقازاده می خواهند روضه بخوانند. من هم ادامه روضه حضرت زهرا حاج کافی را خواندم و ایشان به من گفتند که همان شعر « بریز آب روان اسماء» را بخوان وقتی من روضه می خواندم سرتاسر مهدیه اشک می ریختند. از این مراسم در طول شش سال تا شهادت مرحوم کافی با ایشان مجالس مختلفی در تهران و شهرستان می رفتیم و روضه خواندیم. جالب هست بدانید برخی از افراد به من و حاج محسن اخویم طفلان کافی می گفتند.
وسعت مهدیه تهران ۴۲۰۰ متر بود. حاج کافی تمامی خانه ها و زمین های اطراف را خریداری نموده بود تا مهدیه به این وسعت رسیده بود. محل برگزاری مراسمات مهدیه تهران آن زمان وسعتش از فضای امروزی خیلی بیشتر بود. بنا به متراژ مهدیه تخمین جمعیتی که می زدند بالای ۱۵۰۰۰ نفر بود. مردم از شهرستان ها در مراسمات مهدیه شرکت می کردند و اکثرا هم به خاطر شخصیت مخلص حاج کافی به مهدیه می آمدند.
*مهدیه چه سالی تأسیس شد؟
فکر می کنم سال ۱۳۵۰ بود که شیخ احمد کافی مهدیه را درست کردند. و پیش از این مرحوم کافی در منزل شان مراسم دعای ندبه را برگزار می کردند. حاج آقا وقتی آمد تهران مراسم دعای ندبه را راه انداخت. بنده یقین دارم که دعای ندبه در ایران مرهون آقای کافی است. تا پیش از اینکه ایشان مراسم دعای ندبه را برگزار کنند جایی دعای ندبه قرائت نمی شد. در تهران فکر کنم پیش از مراسم دعای ندبه مرحوم کافی دو سه تا جلسه محدود دعای ندبه برگزار می شد. واقعا مرحوم کافی اسم امام زمان را زنده کرد.
*گفتید که حاج کافی در جهت احیای مهدویت تلاش زیادی کرد چه تفاوتی بین ایشان و سایر منبری هایی که در جهت مهدویت فعالیت می کردند وجود داشت؟
اشخاص دیگری هم بودند که برای امام زمان می خواندند ولیکن روش مرحوم کافی را نداشتند. از لحاظ مسائل عقیدتی سیاسی مثل آقای کافی نبودند. بعنوان مثال آقای حلبی هم در منابرشان از امام زمان زیاد صحبت می کردند. آقای حلبی بنیان گذار انجمن حجتیه بودند. این نکته را هم بگویم که انجمن حجتیه آن زمان با انجمن سال های بعد تفاوت زیادی داشت.
بد نیست این نکته را اینجا بگویم یکی از نقیصه هایی که ما امروز داریم این است که در زمینه مبارزه با بهائیت نیرو تربیت نکردیم. شاگردان آقای حلبی وقتی با بهائیان صحبت می کردند، سؤال های زیادی در ذهن شان ایجاد می کردند که منجر به چالش بهائیان فریب خورده با بزرگان شان می شد. بسیاری از شاگردان ایشان پس از انقلاب در سیستم اداره کشور مشغول به کار شدند. مانند دکتر فریدونی و دکتر هنجنی این افراد نماینده مجلس هم شدند.
سخنرانی که آقای جنتی در نماز جمعه قم کردند انجمن را از هم متلاشی کرد. آقای جنتی در نماز جمعه گفتند که انجمن حجتیه تکلیف خودش را روشن کند. متأسفانه اوایل انقلاب در موضع گیری سیاسی ضد انجمن کار به جایی رسید که اگر می خواستند نیروی ارزشی و مذهبی را از کار بیرون کنند به او انگ انجمنی می زدند. عده ای از کمونیست ها که آن زمان به آنها چپی گفته می شد در ارکان آموزش و پرورش نفوذ کرده بودند. من در آن زمان مربی پرورشی بودم. کمونیست ها غالبا پوشش بچه های مذهبی را داشتند مثلا اورکت می پوشیدند و دکمه تقوای شان را هم می بستند. همین افراد وقتی می خواستند بچه های حزب اللهی را از آموزش و پرورش بیرون کنند به آنها انگ انجمنی می زدند. فضا طوری شده بود، من که مربی پرورشی بودم می ترسیدم از امام زمان حرف بزنم.
تفاوت حاج کافی با سایر آقایانی که در حوزه مهدویت کار می کردند در شیوه و رفتارشان بود. کافی یک انسان حُرّ (آزاده)، دلسوز، دغدغه مند برای دین و آروزمند محقق شدن انقلاب بود. شیخ احمد کافی بسیار علاقه داشت تا یک روزی پیرزوی انقلاب را ببیند فلذا در این راه به صورت فردی حرکت می کرد.
به عنوان مثال پول جمع می کرد عرق فروشی ها را می خرید و تبدیل به کتاب فروشی اسلامی می کرد. سینماها و مراکز فساد را با پول خیرین می خرید و آنجا را تبدیل به مسجد می کرد. مرحوم کافی با این که سن زیادی نداشت ولی یک تنه یک وزارت جهاد سازندگی، یک وزارت ارشاد یا یک کمیته امداد بود. حاج کافی وقتی می دید یک دختری مدرسه نمی رود با پدرش صحبت می کرد که چرا دخترت مدرسه نمی رود؟ پدر جواب می داد که وضعیت فرهنگی مدارس مناسب نمی باشد و کلاس ها مختلط برگزار می گردد. حاج کافی بالای منبر این مشکل را مطرح می کرد و برای ساخت یک مدرسه اسلامی پول جمع می کرد و مدرسه را هم می ساخت.
وقتی حاج کافی به یک شهرستان می رفت و می دید اوضاع بهداشتی و درمان آن منطقه نامساعد است از خیرین پول جمع می کرد و در آنجا درمانگاه تأسیس می کرد. از دکترهای متدینی که می شناخت تقاضا می کرد تا در آنجا مستقر شوند. حاج کافی کارها را پیگیری می کرد تا به سرانجام برسد. او اهل شعار دادن و تبلیغ خود نبود. مرحوم کافی به علت دغدغه مندی که نسبت به دین داشت حرف هایش در مردم اثرگذار بود. جلسات عادی مهدیه بدون تبلیغات کمتر از ۱۰ هزار نفر جمعیت نداشت.
*مهدیه تهران در زمان مرحوم کافی فقط یک حسینیه جهت برگزاری مراسمات بود؟
خیر. حاج کافی در همان مهدیه برای بچه ها کلاس قرآن می گذاشت. برای بزرگترها آموزش زبان عربی برپا کرده بود. به طلاب درس طلبگی می داد. مهدیه مرکزی برای هدایت جوانان بود. اغلب بچه هایی که در کنار حاج کافی بودند و یا در مراسمات ایشان شرکت می کردند پس از انقلاب در کمیته، سپاه و یا در جبهه به شهادت رسیدند. حاج کافی به شکلی برای انقلاب کادرسازی کرد.
حاج کافی تنها منبری بود که در تمام ایام سال منبر داشت. ده روز در یک شهرستان منبر می رفت، ده روز بعدی در شهرستان دیگری منبر داشت. جالب اینجا هست که هر نقطه ای از ایران که حضور داشت بامداد های جمعه خودش را به مهدیه می رساند و مراسم دعای ندبه را برگزار می کرد. ایشان با این حجم از منابر به امور خیریه می پرداخت و مشکلات مردم را حل می کرد.
*شما با حاج آقای کافی در شهرستان ها هم برنامه داشتید ؟ استقبال مردم از ایشان چگونه بود؟
معمولا در حد امکان با شیخ احمد به شهرستان ها می رفتیم و پس از منبر ایشان مداحی می کردیم. یکی از شهرهایی که رفتیم یزد بود. در شهر یزد مرحوم کافی سه نوبت منبر داشت. بامداد ها در منزل شهید بزرگوار آیت الله صدوقی منبر می رفتند جمعیت به حدی زیاد می آمدند که مراسم را در مسجد حظیره برگزار می کردند. یک خاطره از سفر یزد دارم. رژیم پهلوی از شهید صدوقی به واسطه محبوبیتی که نزد مردم داشت شدیدا می ترسید. دهه عاشورا بود مرحوم کافی بالای منبر سخنرانی می کردند، رئیس کلانتری که یک سرهنگ بود هم در جلسه حضور داشت. حاج کافی حدیثی از پیغمبر اکرم(ص) خواند که مضمون این حدیث این بود که مردم مثل یک گله گوسفند هستند و مسئولین چوپان این گله هستند که آنها را هدایت می کنند و بعد گفت اگر این چوپان گرگ باشد مردم چه کاری باید بکنند؟ آقای صدوقی که به شدت انقلابی بود یک دفعه جا خورد.
شما اگر کتاب مرحوم کافی که توسط وزارت اطلاعات انتشار یافته را ببینید متوجه می شوید که منبری نبوده که کافی به رژیم یک تشری نزده باشد. همیشه پا منبر ایشان دو گزارشگر ساواک حضور داشتند. به عنوان مثال گزارش می دادند امروز شیخ احمد کافی وقتی که گفت یزید فلان کار کرده و فلان است منظورش اعلیحضرت می باشد. اصلا هم برایش مهم نبود که دستگیر بشود. مکرر او را دستگیر و احضار می کردند. در تهران پس از اینکه منبرش تمام می شد و به خانه می رفت با او تماس می گرفتند که آقای کافی برای توضیحات به خیابان میکده اداره ساواک تهران بیایید. او را بازداشت میکردند و کتک می زدند اما به علت محبوبیت او نزد مردم کمتر از یک هفته آزادش می کردند. چونکه اگر مردم می دیدند که کافی روز جمعه در دعای ندبه مهدیه حضور ندارد، می فهمیدند که خبری هست.
در سال ۴۲ یک مرتبه با سایر منبری ها بازداشت شد. سال ۵۵ هم به ایلام تبعید شد. سه سال برای او تبعید بریده بودند که مرحوم آیت الله خوانساری و سرلشگر کاتوزیان پا درمیانی کردند تا کافی آزاد شود.
*در ایام تبعید با شیخ احمد کافی دیدار داشتید؟ به چه کاری مشغول بودند؟
رفتن حاج کافی به ایلام هم سبب برکات زیادی شد. در شهر ایلام یک روحانی که بتواند به امورات جامعه مذهبی رسیدگی کند وجود نداشت. یک روحانی در آنجا بود که انقلابی هم بود متاسفانه سرگرم کاسبی و آهن فروشی بود. مرحوم کافی وقتی به ایلام رفت نماز جماعت را برپا کرد و چون ممنوع المنبر بود بین دو نماز بیست دقیقه ای ایستاده سخنرانی می کرد و منبر نمی رفت. مردم در خلأ نبود یک عالم دینی داشتند رو به بهائیت می آوردند. مرحوم کافی یک نامه به آیت الله العظمی خوئی نوشتند و اوضاع ایلام را برای ایشان شرح دادند و درخواست نمودند تا یک عالم دینی برای این شهر بفرستند. آقای خوئی آیت الله حیدری را به این شهر فرستادند. که بعدها امام جمعه ایلام شد. حضور کافی در تبعید هم برکات زیادی داشت.
هنگامی که تبعید حاج کافی لغو شد ایشان از ایلام مستقیما به مسجد جمکران رفتند. مردم هم به علت ارادتی که با ایشان داشتند به مسجد جمکران آمده بودند. جالب هست که این جمعیت عظیم چگونه بدون اطلاع رسانی و رسانه به استقبال شیخ احمد کافی آمده بودند؟ اتفاقا آن روز ما هم به جمکران رفتیم و با ایشان دیدار کردیم. ایام حج هم بود و حاج کافی تا زمانی که ممنوع الخروج نشده بود هرسال به حج مشرف می شد و وقتی که نمی توانست به حج برود در آن ایام از لحاظ روحی بهم می ریخت. آن شب در مسجد جمکران پس از نماز آغاز به خواندن تلبیه کرد و ذکر «لبیک اللهم لبیک» را با حزن زمزمه می کرد و اشک می ریخت. مردم یک دفعه نماز و عبادت را رها کردند و با نوای حاج کافی گریه و زاری می کردند غوغایی در مسجد جمکران برگزار شده بود.
سال ۵۲ روز اربعین جمعه بود. حاج کافی هفته قبل فقط یک مرتبه در مهدیه اعلام نموده بود که آقایان توجه بفرمایید دعای ندبه هفته بعدی ما در مسجد اعظم قم برقرار است. من و حاج محسن به همراه حاج کافی به قم رفتیم. جمعیت به حدی بود که در مسجد اعظم و صحن های اطراف همین طور خیابان های مجاور جای سوزن اندختن نبود. بسیاری از افترا ها و جوسازی های ضد مرحوم کافی ریشه در حسادت برخی از افراد و هم لباس های ایشان داشت. بعضی از منبری ها وقتی می دیدند که کافی یک شیخ مشهدی به تهران آمده و اینگونه مورد وثوق مردم هست آغاز به فضاسازی ضد ایشان کردند.
*آقای فلسفی هم همچون وعاظ معروف آن دوره بودند. رابطه آقای کافی با مرحوم فلسفی چگونه بود؟
رابطه ایشان با مرحوم فلسفی به حدی خوب بود که طرف مشورتش بود. حاج کافی ضمن اینکه یک منبری جوان موفق بود و از لحاظ معنوی معرفت خاصی داشت؛ یک انسان روشن سیاسی بود وکسی نمی توانست سر او کلاه بگذارد. یک خاطره ای بگویم. پدر خیامی ها صاحب کارخانه ایران ناسیونال از شرکای شاهپور غلام رضا فوت کرده بود. خیامی ها به واسطه اینکه اصالتا مشهدی بودند با حاج کافی تماس گرفتند که شما برای ختم پدر ما منبر بروید. مرحوم فلسفی هم در آن زمان ممنوع المنبر بود. حاج کافی به جهت اینکه در این ختم منبر نرود و از سویی هم از فرصت استفاده نماید تا ممنوع المنبری آقای فلسفی تمام شود اظهار داشت: من در شأن ختم پدر شما نیستم. شأن مجلس شما منبر آقای فلسفی است. خیامی ها پاسخ می دهند که فلسفی ممنوع المنبر هست. مرحوم کافی می گوید: خب بروید ممنوعیت منبرش را بردارید. خیامی ها با غلامرضا پهلوی صحبت می کنند و ماجرا را به او می گویند. برادر شاه هم می گوید: منبر فلسفی را شخص اعلیحضرت ممنوع کرده است. من به مادر می گویم که با محمدرضا در این حوزه حرف بزند. محمدرضا حرف مادرم را زمین نمی اندازد. مادر شاه با او صحبت می کند و شاه هم می گوید: مادر به صلاح نیست.
مجددا به شیخ احمد کافی اجبار می کنند که باید خودت منبری بروی. حاج کافی نهایتا قبول می کند. شیخ احمد یک منبر تبلیغی و تربیتی همراه با تلنگر رفت. در میان سخنرانی کاغذهایی را به وی می دادند تا از افراد کشوری و لشگری تشکر کند. حاج کافی کاغذها را می گرفت و زیر تشکچه منبر می گذاشت، خلاصه منبر به اتمام رسید و دعای پایانی جلسه را هم قرائت کرد و هیچ کدام از کاغذ ها را باز نکرد. صاحبان عزا به سمت ایشان آمدند و اعتراض کردند که چرا اسامی را اعلام نکردی؟ شیخ احمد پاسخ داد: ای وای فراموش کردم می خواهید الان اعلام کنم؟ گفتند: نه الان دیگر وقت تشکر نیست بدتر می شود.
*در زندگینامه حاج کافی آمده است که ایشان در راه سفر حج به کشور عراق می رود و در نجف با امام خمینی دیدار می کند از آن دیدار اطلاعاتی دارید؟
در این زمینه از خود حاج کافی چیزی نشنیدم. چون سن ما آنقدر نبود که با ما درباره این مسائل صحبت کند، اما حاج عزت طلایی که پس از انقلاب رئیس حراست شهردای تهران شد از دوستان حاج کافی و از بچه های مهدیه بود. ایشان برای ما تعریف می کرد که من در عراق بودم، حاج کافی آمد گفت من دارم به دیدار آقای خمینی می روم می آیی همراه من برویم؟ من هم قبول کردم. چند دقیقه ای در منزل امام نشسته بودیم که امام و حاج کافی یک طوری به من نگاه کردند که یعنی بلند شو برو بیرون. پنجره اتاق امام به حیاط مشرف بود و البته داخل اتاق هم از بیرون قابل دیدن بود. من از پنجره داخل اتاق را نگاه کردم، امام و شیخ احمد حدود نیم ساعت ایستاده دست هایشان روی شانه همدیگر بود صحبت هایشان مفهوم نبود ولی نیم ساعت گریه می کردند.
*در شعبان سال ۱۳۵۷ امام خمینی اطلاعیه ای صادر کردند و جهت اعتراض به جنایات پهلوی اعلام نمودند که سال جاری برنامه جشن در روزهای میلاد صاحب الزمان برگزار نمی گردد. واکنش مرحوم کافی به این فتوای امام چه بود؟
اتفاقا از سوی رژیم به حاج کافی فشار آوردند که سال جاری باید جشن بگیرید. مراسم های نیمه شعبان و چراغانی مهدیه زبانزد بود. کافی هم به خاطر اطلاعیه امام آن سال بنای گرفتن مراسم در نیمه شعبان را نداشت. ازغندی رئیس کلانتری ۱۲ ابوسعید -که برادرش هم شکنجه گر ساواک بود- به مهدیه می رود. حاج کافی کارگر و بنّا آورده بود تا ساختمان مهدیه را تکمیل کند. جالب اینجاست که خودش هم با کارگران مشغول کار بود. ازغندی وارد مهدیه می شود و به حاج احمد می گوید که باید سال جاری جشن بگیرید. حاج کافی هم پاسخ می دهد ما سال جاری بودجه نداریم و نمی توانیم جشن بگیریم. ازغندی می گوید که هر چقدر بودجه بخواهید ما تأمین می نماییم. نهایتا حاج کافی می گوید که مرجع تقلید ما فرموده که سال جاری جشن نگیرید. به محض اینکه حاج کافی این جمله را می گوید ازغندی به صورت حاج کافی سیلی می زند و فحش رکیک به او می دهد و به حاج کافی می گوید که در تهران نباید بمانی و باید به مشهد بروی.
*در همین سفر ماجرای تصادف و رحلت ایشان پیش می آید؟
بله درست است همین سفر بود. وقتی از تهران حاج کافی و خانواده به سمت مشهد حرکت می کنند تحت نظر نیروهای امنیتی قرار داشتند که در طول مسیر سفر تحمیلی و الزامی آن حادثه را برایشان رقم می زنند و ایشان را به شهادت می رسانند.
*گفتید «شهادت»؛ اطلاع دقیقی از به شهادت رسیدن ایشان دارید؟
قطعا حاج کافی به شهادت رسید. شخصی بنام جعفر اواخر عمر حاج کافی رانندگی ایشان را بر عهده داشت. پیش از جعفر محمود آقا نامی بود که مورد وثوق حاج کافی بود و در اواخر حیات حاج آقا به مشهد رفته بود و در آنجا مسافرکشی می کرد. نمی دانم جعفر را چه کسی معرفی کرده بود و به شکلی نفوذی بود. پس از تصادف مرحوم کافی و خانواده اش را به درمانگاه بردند و از همان جا جعفر غیب شد و دیگر کسی او را ندید. بعد هم هر چه گشتند او را پیدا نکردند. خانواده حاج کافی در آن سفر همراه ایشان بودند.
شیخ محسن فرزند حاج کافی می گوید که من خودم دیدم که جعفر پس از تصادف یک چیزی درآورد و مقابل سینه پدرم گرفت. آن کسانی که بالای سر حاج کافی حضور داشتند هم می گویند که سینه او سوراخ شده و از آن خون می چکیده است. حاج کافی با همان حال روی دو زانو بلند شده و یک سلام به امام زمان می دهد. وقتی حاج کافی را به درمانگاه می رسانند به شهادت رسیده بود. این اتفاق روز نیمه شعبان افتاد. مرحوم خوشدل تهرانی شعری را به همین مناسبت سروده بود: «آن که یک عمر گفت مهدی جان / داد در روز عید مهدی جان».
*شما چگونه از خبر شهادت ایشان آگاه شدید؟
ما بلافاصله از راه روزنامه ها آگاه شدیم و به پزشکی قانونی رفتیم. بسیاری از آقایان در آنجا حضور داشتند. خدا رحمت کند سید ابوالقاسم شجاعی را، او هم در آنجا حضور داشت. عبدالرضا حجازی آنجا میدان داری می کرد در صورتی که حاج کافی از او متنفر بود. علت تنفر حاج کافی این بود که یک روز جلسه وعاظ تهران در خانه عبدالرضا حجازی برگزار می گردد و حاج کافی هم در آن مراسم حضور داشته، عبدالرضا در سفره نوشابه پپسی گذاشته بوده است. حاج کافی هم به خاطر اینکه پپسی متعلق به صهیونیست ها بود ناراحت می شود. بعدها هویت واقعی عبدالرضا حجازی برای مردم مشخص شد.
*نقل می کنند قرار بود که حاج کافی را در تهران خاک کنند و رژیم نگذاشته است؟
می خواستند در مهدیه دفن کنند. حاج کافی وصیت نکرده بود که من را در مهدیه دفن کنید اما وصیت کرده بودند که هر وقت من مُردم جنازه من را در سردخانه نگه دارید تا روز جمعه برسد و جنازه ام را به مهدیه ببرید یک دعای ندبه بخوانید چند بار ذکر یابن الحسن بگویید بعد جنازه ام را تشییع و دفن کنید. ولی ارادتمندان ایشان می خواستند جنازه را در مهدیه دفن کنند که نگذاشتند.
خاطرم هست که پیکر حاج کافی را به مهدیه آوردند ولی با دخالت عمال رژیم نگذاشتند که پیکر ایشان وارد مهدیه شود. آن روز در مهدیه و خیابان های افراد مملو از جمعیت بود. سید یاسینی آن روز منبر رفت و بنده هم پس از ایشان خواندم. من به مرحوم قاسم ملکی گفتم که در ارتباط با شهادت حاج کافی شعری بسراید. مضمون این شعر این بود که تو را کشتند. مردم در مهدیه تهران جوری «درود بر خمینی» می گفتند که ساختمان مهدیه به لرزه افتاد.
وقتی پیکر حاج کافی را از تهران به مشهد منتقل کردند بنا بود که در حرم امام رضا(ع) دفن کنند ولیکن ولیان تولیت حرم و استاندار خراسان نگذاشت. نهایتا پیکر حاج کافی را شبانه و به صورت مخفیانه در قبرستان خواجه ربیع دفن کردند و نگذاشتند که مردم و ارادتمندان ایشان حضور داشته باشند.
*اگر نکته ای در ارتباط با مرحوم کافی باقی مانده که نگفتید بیان کنید؟
خیر نکته خاصی نیست. آنچه که گفته شد اجمالی از خاطرات بنده از آشنایی با حاج آقای کافی تا شهادت ایشان بود...
مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب