قصه عهد مردی که از سوئد خودش را به روضه سیدها می رساند!
نور معرفت: در دل محله ای قدیمی در تهران، مردی هر سال از «سوئد» برای عهدی که برای یک نذر بسته در خانه ای که روضه اش پناه دلی غربت زده ست، خودش را می رساند.
به گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ، رسیدم به میدان قیام و راه را گم کرده ام، حس می کنم کوچه های قدیمی شبیه به هم شده اند، با همان دیوارهای کوتاه آجری و درهای متفاوت و پرچم های مشکی عزای «امام حسین جان» که یکی در بین سر در خانه ها کوبیده شده است، سرگردان آدرس را باردیگر مرور می کنم تا اسم کوچه را بپرسم، رهگذری که عبور می کند اسم «کوچه عادل» را ازش می پرسم که کدام طرف است اما نمی داند. یک دفعه پیش خود می گویم خب روضه قدیمی است، شاید همه بشناسند. می گویم: «روضه سیدها کجاست؟» مردی آن سمت خیابان که صدایم را شنیده، با طمأنینه خاصی می گوید: «منم دارم می رم اونجا، بیایید ببرمتون». می گویم: «خیلی دوره؟ یا پیاده هم می شه رفت؟» لبخند کوچکی می زند و با لهجه ای خفیف و مهربان جواب می دهد: «پیاده می ریم، چند دقیقه ای بیشتر راه نیست. من چندین ساله که هر سال «روضه خانه سیدها» دعوت می شم.»
بنا بر روایت مهر، کنجکاو می شوم. مگر روضه هم دعوتی دارد؟ بعد حس می کنم این «هر سال» قصه ای پشت خودش دارد. می پرسم اهل کجایید؟ لحظه ای مکث می کند، انگار حرف توی گلویش گیر کرده. حس می کند بگوید شاید قضاوتش کنم یا تعجب کنم، میان گفتن و نگفتن تردید دارد. اما انگار چیزی در درونش قوت می گیرد، گویی نفسش را حبس می کند تا اعتماد کند و بگوید: «سال هاست ساکن سوئدم. وقتی هجده سالم بود، پدرم فوت کرد… بعدش تصمیم گرفتم مهاجرت کنم. حس می کردم اگر به کشور پیشرفته ای بروم، آینده ی بهتری خواهم داشت.»
قصه اش را بی شتاب تعریف می کند. از سالهای دور از وطن، از تنهایی، از این که همسرش در کشور غریب با سرطان دست و پنجه نرم می کند و از یک تصمیم که محرم هر سال، هرجای دنیا که باشد، باید خودش را به این روضه برساند: یعنی «روضه سیدها».
تو ذهنم چنین تصور می کنم که «روضه سیدها» روضه ی خانگی کوچکی ست در محله ای قدیمی، با فرش های رنگ ورورفته سرخ و سماوری همیشه جوشان، که شاید چند نفر بانی، دور هم جمع می شوند و چراغ این روضه ی صد ساله را روشن نگه می دارند تا برای امام حسین مقابل السلام سوگواری کنند. وقتی به کوچه می رسیم، اشاره می کند، «اینجاست.» و ناگهان، تصویری ورای تصورم ظاهر می شود به دلیلهای مسایل امنیتی، گشت دارند و باید از گیت عبور نماییم. تعجب می کنم. دم در، به حدی شلوغ است که حس می کنم دیگر آن روضه ی خانگی، تبدیل به حسینیه ای بزرگ شده که چند کوچه تو در تو را برای برگزاری مراسم سوگواری سیاه پوش کرده اند. صدای جمعیت، بوی اسپند، پرچم های مشکی آویخته، و صدای آرام مداحی که از عمق کوچه می پیچد، همه چیز را شبیه به یک مناسک جمعی بزرگ کرده است.
عهد بستن با روضه سیدها
به سمت مرد برمی گردم. دوست دارم مکالمه ام را با او ادامه بدهم. چرا هر سال به این روضه می آید؟ عهدش برای آمدنِ هر ساله در دهه ی محرم چیست؟ امسال که شرایط پروازها به علت جنگ تحمیلی ۱۲ روزه بطورکامل تعطیل بود، چگونه خودش را رسانده؟ اول ازش می پرسم: «اسمتون رو میشه بپرسم؟» می گوید: «علیرضا…» (ترجیح می دهد نام خانوادگی اش در گزارش نباشد)
می پرسم: «زمینی فکر کنم سخت بوده باشه خودتون رو رسونده باشید، درسته؟» جوابش کمی عجیب و در عین حال شوکه کننده است. ادامه می دهد: «واقعیتش اردیبهشت آمده بودم، که تو خیابون راه می رفتم پام لیز خورد و افتادم، پام شکست. قرار نبود بمونم… اصلاً نمی دونستم امسال می تونم محرم ایران باشم یا نه! کلی از برنامه هام تغییر نمود و موندگار شدم. هی تو دلم می گفتم حکمتش چیه که پام شکست و مجبور شدم بمونم. ولی وقتی جنگ شد و پروازها هم لغو شد، تازه فهمیدم حکمت ماندگاریم در ایران چه بوده. الان دیگه برای پام گلایه ای ندارم.»
از او درباره ی ی ارادت اش به این روضه ی «خانه ی سیده ها» می پرسم. مکث می کند. نگاهش آرام می شود، انگار چیزی در دلش بالا آمده که آماده گفتن است. می گوید: «بریم اون بخش کوچه «خانه ی سیدها» هم در مردانه داره و هم قسمت زنانه خلوت تره. شاید بتونید وارد روضه بشید و سوگواری کنید.»
وارد کوچه که می شویم، صدای روضه خوان می آید. چهره ی آقای علیرضا یک باره متحول می شود؛ لبخند آرامی روی صورتش می نشیند، از آن لبخندهایی که پر از سکوت هستند. می گوید: «چند سال پیش، مادرم افتاد و لگنش شکست. من سوئد بودم. برای کمک برگشتم ایران. سن مادرم بالا بود و عمل تو اون سن واقعا خطرناک بود دکترها ناامیدمون کرده بودن. من وابسته ی مادرم بودم. وقتی پدرم رو تو سن کم از دست دادم، مادرم هم پدر بود برام، هم مادر. همیشه برام دعا می کرد. اون موقع مثل حالا نبود؛ نه تماس تصویری، نه اینترنت. گاهی هر دو هفته یه بار می تونستم باهاش حرف بزنم. سخت بود… خیلی سخت بود. دوست نداشتم مادرم را از دست بدهم.»
آرامش یکساله از روضه اباعبدالله
ادامه می دهد: «یکی از دوستان دوران کودکی ام گفت نذر کن. گفتم نذر چه کسی؟ گفت نذر برادر شهیدت. چیزی نگفتم. ذهنم اون روزا پر از آشوب بود. شب، به جهت اینکه از فکر و خیال خلاص شوم، خوابیدم. برادرم به خوابم اومد. فقط یه جمله اظهار داشت: «روضه ی خانه ی سیدها رو فراموش نکن.» بامداد که بیدار شدم، رفتم بهشت زهرا و نذر کردم. نذر کردم اگر مادرم خوب بشه، هر سال دهه ی اول محرم بی ام اینجا، همین جا… خانه ی سیدها.»
مکثی می کند. کمی عقب تر می ایستد. صدای روضه حالا شفاف تر است؛ صدای غم زده ی روضه خوان که از حُر می خواند. «علیرضا» ادامه می دهد: «مادرم خوب شد. چند سال هم کنارمون موند. ولی اکنون پنج ساله که دیگه نیست. من نمی دونستم اون موقع که نذر کردم «خانه سیده ها» اصلاً کجاست. اما بعدها فهمیدم خانه ی پدری مون همین سمت ها بوده. حالا، هر سال، از اون سر دنیا می آم، تا تو همین کوچه، زیر همین پرچم ها و کتیبه های اباعبدالله آرامش یکساله ام را بگیرم. اینجا، تنها جاییه که هر چی در سال ها گذشته کشیده ام سبک ام می کند…»
وقتی با دست اشاره می کند به مجلس روضه و می گوید باید دل را همراه کنی و وارد شوی حس می کنم الان وقتش است سکوت کنم و با حرف زدن اذیتش نکنم، وارد کوچه که می شوم، صدای همهمه سوگواری حسینی با صدای آرام مداحی که از بلندگوها پخش می شود در هم آمیخته، پارچه سیاه سوگواری میان شانه های خانمهایی که آهسته آهسته وارد می شوند، و در پچ پچ زیرلب شان، انگار ذکرهایی جریان دارد که فقط خودشان و صاحب این خانه می فهمند. از میان جمعیت می گذرم و وارد قسمت زنانه می شوم. اتاقی با پارچه های مشکی پوشیده شده، چند پشتی دور تا دور چیده اند و نور کم رنگی از میان پنجره های مشبک رد می شود و می نشیند روی صورت زن هایی که گاه زیرچادر اشک می ریزند، گاه با چشم هایی بسته، ذکر می گویند.
روضه ای که اشک میراث آن است
چشم می چرخانم دنبال جایی برای نشستن. گوشه ای پیدا می کنم، نزدیک دیوار، کنار زنی که در بغلش بچه ای خوابیده، یک باره میان اشک ها، باردیگر تصویر «آقای علیرضا» در ذهنم نقش می بندد. کسی که هر سال، از آن سر دنیا، با خاطره ی مادری که حالا در قید حیات نیست، خودش را می رساند تا اینجا، به همین خانه، به همین کوچه تا روزی روضه اش را بگیرد کسی که برادری در خواب، راه را به او نشان داده. دلم می خواهد بیشتر ازش بدانم، بیشتر از روضه هایی که برایش فقط مجلس اشک نبوده، بلکه قرار دلی ست برای پیمان، برای نذر، برای آرامش یکساله اش بدانم.
فضای تکیه پر از آه است و اشک، نه از فضاهایی که تنها حزن و غم چنبره می زند بلکه از همان هایی که بیشتر شبیه به رسیدن است شبیه به پیدا شدن خود، درک کردن خود، برای آنکه دلشان را بگذارند جایی و سبُک تر برگردند. این روضه صد ساله شبیه مکانی ست که گم شده ای در آن پیدا می شود، عهدی باردیگر بسته می شود و دلی که سال ها جایی گیر می کند تازه می فهمم که چرا بعضی ها از آن سوی دنیا راهی می شوند برای رسیدن به کوچه اس که شاید روی نقشه نقطه ای گمشده باشند، روضه «خانه سیدها» گاهی کافی است که راهت را گم کنی تا چیزی را پیدا کنی که سال ها در درونت دنبال اش بوده ای!
منبع: نور معرفت
مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب